در ابتدا از اولین دیدارتان با حاج احمد بگویید؟
بسم الله الرحمن الرحیم، سلام می فرستم بر روح پرفتوح شهدا. سال قبل از جنگ من تازه به سنندج برگشته بودم و ایشان هم در مریوان حضور داشتند. دست من در سال 58 آسیب دیده بود و نمیتوانستم اسلحه به دست بگیرم لذا به ستاد مرکز منتقل شدم. ما وصف حاج احمد را از قبل شنیده بودیم. اختلاف سنی من با ایشان دو سال بیشتر نبود. حاجی فردی مقتدر، مدیر و فرماندهای قَدر بود. آن موقع کسی به سن و سال نگاه نمیکرد بلکه نگاه ها به عملکرد فرد در آن مقطع بود. اگر میخواستیم به سن و سال نگاه کنیم هیچکدام از ما نباید این مسئولیتها را میداشتیم. ما هرکدام گوشهای از کار را گرفته بودیم. مثلاً آن موقع فرمانده کل سپاه، آقای مرتضی رضایی هم سن و سال ما بود.
اعزام نیرو زیر نظر مرکز و دفتر فرماندهی بود. آن روزها 16 نیرو از سمنان در مریوان حضور داشتند که ماموریت شان تمام شده بود. اعلام کردیم این افراد را آزاد کنید، خودمان برای مریوان نیرو میفرستیم. اما حاج احمد قبول نمیکرد و میگفت: شما نیرو بفرستید تا من این افراد را آزاد کنم.
میخواهم بگویم حتی زمانی که ایشان در مریوان و ما در فرماندهی کل بودیم باز هم حرف خودش را میزد. نه اینکه آدم یک دندهای باشد! نه! چون صحنه درگیری را میدید، قبول نمیکرد. هم باید با ضد انقلاب مقابله میکرد و هم در مقابل عراق میایستاد، چون جنگ شروع شده بود. ایشان به کار خود ایمان داشت و باری به هر جهت نبود. میخواست ماموریت خود را به بهترین شکل انجام دهد.
ما همدیگر را به آن صورت نمی شناختیم، در صورتی که با هم در پادگان ولیعصر(عج) بودیم اما ایشان در گردان یک و ما در گردان سه بودیم که بعد شدیم گردان پنج. آن موقع همه گردانها پاسدار بودند، البته حضرت امام فرموده بودند تشکیل ارتش 20 میلیونی به نام بسیج انجام گیرد. اما سپاه که نوپا بود چیزی نداشت حتی حقوق ماهی 2000-1800 تومان که به بچهها میدادند را خیلیها نمیگرفتند اگر هم میگرفتند چند ماه، چند ماه میگرفتند. مثل الان نبود که دولت بودجه بدهد. افرادی مثل حاج محسن رفیقدوست و ... با صندوق جاوید صحبت کرده بودند و کارهای مالی را پیش می بردند، وضع به صورت الان بود. بچهها نه به فکر بیمه بودند و نه دنبال حقوق. همه به این فکر بودند که ببینند امام چه میخواهد، همان را انجام دهند. حتی تا پایان جنگ کارها دستوری نبود و دلی صورت می گرفت. در پادگان ولیعصر شاید همدیگر را دیده بودیم اما هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. مثلا ما در جمعهای فرماندهان حضور پیدا میکردیم، حاج احمد هم حضور داشتند ولی خب شناختی نداشتم. توصیف ایشان توسط بزرگان سپاه، توصیف خوبی بود. ایشان کارهای بزرگ عملیاتی و اجتماعی در مریوان انجام داده بود. ما ارتباط دوری با ایشان داشتیم اما هنوز همدیگر را ندیده بودیم. ضرورت حضور ما در سنندج به یک ماه نکشید و بعد به جنوب و سپس جبهه غرب رفتیم و مشغول شدیم تا بحث عملیات فتحالمبین.
در زمان عملیات فتح المبین شما چه سمتی داشتید؟
من در زمان فتحالمبین هنوز مسئولیتهایی در کرج داشتم. یعنی هم به جبهه میرفتیم و هم به کرج میآمدیم. قبل از آغاز فتحالمبین ما رفتیم به تیپ المهدی که حاج علی فضلی و شهید کلهر و دیگر بچههای کرج آنجا بودند سری بزنیم. این تیپ تازه در کنار تیپ محمد رسولالله(ص) که تازه تشکیل شده بود (حدود 5/1 ماه)قرار داشت. در آنجا هم ارتباط نزدیک در حد خدا قوت با حاج احمد داشتیم تا عملیات بیتالمقدس. این عملیات در شهر کوچک دارخوین بود. اما در اصل بچهها در انرژی اتمی مستقر بودند. آن روزها من 5 گردان از کرج و تهران به منطقه برده بودم و یک تیپ تشکیل داده بودیم، آقای محسن رضایی نظرش این بود که اینها را سازماندهی کنیم. حتی هنوز برای آن تیپ اسم هم نگذاشته بودیم. ما فکر میکردیم فتحالمبین زمان بیشتری طول بکشد اما حداکثر 9 روز شد. در آن زمان هم به این تیپ یا این پنج گردان نیاز نشد. بعد از فتحالمبین بلافاصله برای بیتالمقدس تصمیم گرفته شد و به فاصله یکماه سریع باید عملیات میشد.
9 فرودین که عملیات فتحالمبین تمام شد، شب دهم اردبیهشت بیتالمقدس آغاز شد. در این یکماه تیپهایی که در عملیات بودند ضربه خورده بودند و باید بازسازی میشدند. آقا محسن بعد از چند روز تصمیم گرفت و به ما گفت یک گردان را به تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی شهید حاج احمد کاظمی بدهیم. 4 گردانش را هم به حاج علی فضلی (تیپ المهدی) دادیم. به همین دلیل خودمان آزاد شدیم. خب ما با همه آقایان آشنا بودیم و نمی خواستم هم زیاد جلوی دست و پایشان باشیم به همین دلیل به کمک گردان مالک به فرماندهی احمد بابایی رفتیم. این طور نبود که بگوئیم چون گردانها را ما تشکیل دادیم جایگاهمان اینجا نیست .
حاج احمد بابایی هم از ماجرای پنج گردان خبر داشت، تا ما رسیدیم گفت امشب به کمک ما میآیی؟ گفتیم: بله. یک اسلحه را با دو خشاب برداشتیم. یک خشاب در جیبمان و یک خشاب روی اسلحه و رفتیم. همان شب 14 کیلومتر پیاده رفتیم و از رودخانه کارون رد شدیم. چند گردان دیگر هم بودند که همگی از گردانهای تیپ محمد رسولالله(ص) بودند. در اینجا مسیر حرکتی گردان به سه راه تقسیم شد. چند گردانی که به سمت چپ و راست حرکت کردند و مسیرشان نیز از ما که مستقیم حرکت می کردیم مقداری بیشتر بود؛ حدود 20کلیومتر بود بر خلاف ما که 14 کیلومتر رفتیم. تا اینکه به جاده اهواز- خرمشهر رسیدیم. درگیری شروع شد و به هر حال توانستیم توپخانهشان را بگیریم. صبح از فرماندهی اعلام شد باید ما بیاییم روی جاده و پشت خاکریز.
تیپ کناری ما که تیپ 7 ولیعصر بود، نتوانسته بود به جاده برسد. لذا کنار ما خالی بود.. عراقیها از این فاصله 4-3 کیلومتری که خالی بود استفاده می کردند و ما را از پشت میزدند. بالاخره با هر دردسری خاکریز زده شد. بعدازظهر فشار عراقی ها شدت گرفت و سبب شد خود حاج احمد به خط بیاید. می خواهم در مورد آن اُبوهت و شجاعت صحبت کنم. با ورود حاجی غوغایی بین رزمنده ها به پا شد که حاج احمد به خط آمده و گفته همه باید مقابل دشمن بایستید حتی اگر شهید شدید.
تا قبل از این ماجرا رسم بود که فرماندهان مستقیم به خطوط بیایند؟
قبل از آن فرماندهان به خطوط میآمدند، سر میزدند به بچهها خسته نباشید میگفتند، اگر کار گره خورده بود راهنمایی میکردند. اما اگر اوضاع عادی بود وضعیت را نگاه کرده و برمیگشتند تا بتوانند به کارهای دیگر برسند. آنجا حاج احمد دید شرایط خیلی سخت شده است، خودش اسلحه به دست گرفت و جنگید. همان حضور بسیار تاثیر پذیر شد. از طرفی هم خدا خدا میکردیم که زودتر غروب و هوا تاریک شود. چون وقتی تاریک می شد وحشت عراقیها را برمیداشت. آنها میدانستند که ما در تاریکی بهتر می توانیم عمل کنیم. حاج احمد به خاطر قاطعیتش گاهی تندیهایی هم داشت، فردا صبحش که پشت خط بودیم حاجی آمد و به همه گردانها یکی پس از دیگری سر زد. من در گردان ابوذر با علی اصغر رنجبران بودم. ایشان با تک تک بچهها روبوسی و عذرخواهی میکرد که اگر دیروز اتفاقی افتاد و داد و بیدادی شد به خاطر حساسیت کار بوده است و از این جور صحبت ها. این برخوردها چنان اثری در روحیه بچهها میگذاشت که وقتی ایشان پشت بیسیم چیزی میگفت، همه از جان و دل قبول میکردند.
به لطف خدا مرحله اول عملیات بیت المقدس را گذراندیم. در مرحله دوم که روی مرز رفتیم ایشان مجروح شد اما باز به خودش اجازه نداد که حتی به عقب برود، با اینکه زخمش عمیق بود. نهایتا پایش را بست و با عصا ایستاد و فرماندهی کرد. الان هم یک عکسی هست با عصا ایشان ایستاده است. مراسمی بین مرحله دوم تا سوم گرفته شد که گردان ها قرار بود به گوشه شملچه بروند. جاده مواصلاتی بصره، شملچه، خرمشهر ماموریت قرارگاه نصر بود. تیپ محمد رسولالله(ص) هم باید آنجا عمل میکرد. بچه ها با موتورهای برق چند پرژکتور روشن کردند. آن موقع عراق اصلا در شب پرواز نداشت و از این جهت خیالمان راحت بود.
حاج احمد با همان عصایش پشت میکروفن رفت و شروع به صحبت کرد. حدود 20 روز هم از شروع عملیات گذشته بود. حاجی گفت: میدانم خسته شدید. بالاخره این وضع غذا و گرما و .. غیر قابل تحمل است اما مگر ما میتوانیم به تهران برویم؟ برویم بگوییم به چه دسترسی پیدا کردیم؟ میتوانیم بگوییم خرمشهر را آزاد نکردیم؟ پس همه باید مصمم و محکم با توکل به خداوند این خستگی را تحمل کنیم، انشاءالله به رودخانه اروند برسیم و در آنجا با آب فرات و دجله وضو بگیریم و در مسجد جامع خرمشهر دو رکعت نماز بخوانیم. شکرانه خدا را به جا بیاوریم و به تهران برگردیم. با این صحبت های حاجی رزمنده ها به وجد آمدند.
آن موقع داخل سپاه تهران اختلافاتی وجود داشت. حاج داود کریمی و بچههای دیگر نسبت به حاج احمد دید خوبی نداشتند. مخصوصا گردان 9 که همگی پاسدار هم بودند در همان مرحله اول عملیات چیزی حدود صد نفر مجروح و شهید دادند تا به دژ مرزی برسند. از آن طرف هم حاج احمد با اینکه تحت فشار بود کار بسیار بزرگی کرده بود. اما بعضیها قضیه را محدود میدیدند عمق موضوع و بزرگی کار را نمیدیدند.
منظورتان از این کار بزرگ چیست؟
تیپ حضرت رسول اولین یگانی بود که به خرمشهر نزدیک بود. با اینکه ما هنوز 40-35 کیلومتر با خرمشهر فاصله داشتیم. یگانهای دیگر پائینتر و به طرف اهواز بودند، ما نوک پیکان هجوم بودیم. لذا آمدیم و زدیم و حتی جاده را گرفتیم، از جاده هم عبور کردیم و توانستیم در یک مرحله از کارون هم رد شویم. در فتحالمبین هم حاج احمد کار بسیار بزرگی کرده بود. به عمق دشمن رفت و در منطقه علیگرهزد توپخانه عراق را با 96 قبضه توپ گرفت. این کارها از هر فرماندهی برنمیآمد. این جسارت، توکل به خدا و تدابیر حاج احمد بود. ایشان دقیقاً میدانست کجا میرود اما کاری میکرد که گردانها محکم بتوانند ادامه دهند و ادامه هم میدادند و موفق هم میشدند. کمر ارتش عراق در این دو عملیات شکست که در اصل حاجی عامل این کار بود. ایشان قبلاً هم در دزلی چنین کاری کرده بود. ضد انقلاب را دور زده و توانسته بود تنگه دزلی را کاملا بگیرد. شاه با آن ارتش آنچنانی که میگفتند در دنیا پنجم است نتوانستند به پشت تنگه دزلی دسترسی پیدا کند.
با این کارهای بزرگ حاج احمد بود که ما به توپخانه راه یافتیم. خود من وقتی به توپخانه رفتم، دیدم بچهها با اسپری آرم گنبد حضرت رسول را دارند روی توپها می زنند. همان شب اول تعدادی توپ 130 و 122 و 152 را به این طرف آوردیم. می خواهم بگوییم حاج احمد به جاهایی میزد که دشمن اصلا فکرش را نمیکرد. لذا در بیت المقدس هم میخواست در روز و یک ضرب به سمت شملچه برود.
در مرحله هدایت عملیات در منطقه شلمچه، محمود شهبازی هم شهید شد. لذا حاجی خودش مانده بود و همت و بچههای دیگر. در آنجا هم فشار زیادی به ایشان آمد اما ایستادگی کرد. چون در سختترین شرایط به صحنه میآمد. آن اختلافاتی هم که به آن اشاره کردم از این جهت بود که مثلا در فتحالمبین؛ تهران تصمیم گرفته بود محسن وزوایی را از تیپ محمد رسول الله(ص) جدا کنند و فرمانده تیپ سیدالشهدا(ع) قرارش دهند. محسن به ما گفت شما میآیی با ما کار کنی؟ من قبول کردم و گفتم اگر میتوانم کمکت باشم حرفی ندارم. با اینکه ایشان 5-4 سال کوچکتر از ما بود اما فردی بسیار فهیم، صبور، معتقد، مصمم و محکمی بود.
دقیقا یادم هست، 16 فروردین یعنی یک هفته بعد از عملیات فتحالمبین بود که نشستیم صحبت کردیم که این کار را انجام دهیم. اما حاج احمد موافق نبود و آخرش هم تیپ تشکیل نشد و رفت. کار به بعد از عملیات بیتالمقدس سپرده شد. حاج احمد میگفت با این فاصله کوتاه اگر بخواهیم یک تیپ تشکیل دهیم خیلی سخت است. تیپ حضرت رسول هم آسیب میبیند.
با این فشارها نیروها در مرحله سوم با هدایت و رهبری و فرماندهی حاج احمد به جاده بصره رفتند. بصره، شلمچه در یک راستای غرب به شرق است. عراقی ها در شرق و در پل نو خرمشهر بودند. نیروهای تیپ محمد رسول الله(ص) به کمرهی نیروهای عراقی زدند و وسط را بستند. یعنی راه ارتباط نیروهای عراقی در داخل خرمشهر با کشور عراق کاملا قطع شد. مثل اینکه شما سر یک کیسه را ببندید و همه داخلش بمانند.
حاج احمد آن منطقه را بست و به اروند رسید. از آن موقع به بعد تیپ 14 امام حسین(ع) و تیپ 8 نجف و چند تیپ دیگر به راحتی وارد پل نو و خرمشهر شدند و عراقیها هم دیگر در خرمشهر مقاومتی نکردند.
با این صحبت شما می توان گفت حاج احمد فاتح خرمشهر است؟
اصل قضیه این بود اما یگانهای دیگر زودتر به خرمشهر رفتند. حاجی کارهای خارقالعادهای انجام میداد. سختترین کار را با فکر میپذیرفت.
حاجی اهل مشورت گرفتن هم بود یا نه این کارها ابتکارات خودش بود؟
ایشان بر خدا توکل داشت و با بچهها مشورت میکرد اما خودش تصمیم نهایی را میگرفت. میگفت اگر در مقابل دشمن تزلزل ایجاد شود نمیتوانیم کار را انجام دهیم. لذا در فتحالمبین توپخانه ای را میگیرد که مدام داشته عقبه نیروهای ایران را میزده است. وقتی توپخانه را گرفت خیال دیگر یگان ها راحت شد چون فقط در خط درگیری وجود داشت. بین تانک و نفربر که بچهها حضور داشتند. در مرحله اول بیتالمقدس هم به همین صورت اول توپخانه و جاده اهواز خرمشهر را گرفت. در مرحله بعد که شملچه را گرفت سبب شد ارتباط نیروهایی که آن طرف (در خاک عراق) با این طرف (پل نو و خرمشهر) قطع شود.
اگر دیده باشید در تلویزیون هم نشان میداد که هلیکوپتر از طرف خاک عراق ، ام الرصاص میآید که میخواست فرماندهشان را ببرد، چون قرارگاه نیروهای عراقی که در خرمشهر بودند در پل نو بود. بچههایی که بین نخلها بودند، هلیکوپتر را با آرپیجی میزنند و میاندازند. با آزادی خرمشهر 16 هزار اسیر عراقی از خرمشهر و اطرافش بیرون میآیند. چون راه از همه طرف بر آنها بسته شده بود و در محاصره کامل بودند. این کار نتیجه تفکر حاج احمد بود. واقعا ایشان کار اصلی را انجام داد. گلوگاه را بست و کار خرمشهر آسان و در آخر نیز آزاد شد.
البته طرح اصلی عملیات هم بسیار بسیار عالی بود. با اینکه اکثر برادرهای ارتش میگفتند این کار شدنی نیست. سپاه صحبتش این بود که ما رو در رو نمیتوانیم از اهواز، سوسنگرد یا حمیدیه مستقیم به ارتش عراق بزنیم و به خرمشهر برسیم و درست بود. لذا وقتی از رودخانه عبور کردیم و به جاده اهواز- خرمشهر رسیدیم، یعنی 70 کیلومتر از پشت دشمن بیرون آمدیم و اصلا عراقیها بهم ریختند.
برخورد دیگرتان با حاج احمد کجا بود؟
چند روز بعد از آزادی خرمشهر من به تهران آمده بودم. اتفاقا همان روزهایی بود که اسرائیلیها به جنوب لبنان حمله کرده بودند. حاج احمد را جلوی سپاه تهران دیدم. آن موقع مکان سپاه تهران در مکان فعلی ساختمان شورای عالی امنیت ملی قرار داشت. ایشان میخواست نزد رئیس جمهور وقت که حضرت آقا بودند برود. ما ایشان را آنجا دیدیم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم. با یک ماشین استیشن آمده بود خودش هم رانندگی میکرد. به ایشان گفتم مواظب باشید ترورتان نکنند. گفت: ولش کن بابا!
میدانستیم که ایشان آن روز باید به بیت و نزد امام بیاید. ما به دیدن امام رفتیم. در آن جلسه قرار بود فقط فرماندهان بیایند که آقا محسن، آقای شمخانی، آقا رحیم و... همه بودند. حدوداً 13-12 خرداد بود. موقعی که از اتاق امام بیرون آمدیم تازه حاج احمد رسید. ایشان دیر رسیده بود و با ناصر کاظمی و چند نفر دیگر تازه وارد بیت امام شدند. امام هم از قبل حاج احمد را میشناخت، علت شناخت هم درگیری حاجی با بنیصدر بود.
شما در جریان درگیری حاج احمد با بنی صدر بودید؟
مستقیما خیر، اما از جریان کاملا اطلاع دارم. آنچه برای احمد ملاک بود، حق و حقیقت بود. بنیصدر زیاد لاف میزد، در صورتی که واقعا بدون تعصب می گویم، او از مسائل نظامی سردر نمی آورد. اما فرمانده کل قوا شده بود. بعضی افراد گروههای چپ در مورد حاج احمد حرفهایی زده بودند. اینها فهمیده بودند حاج احمد در مریوان کاری کرده که نه تنها توانسته عملیاتهای بزرگی انجام دهد بلکه توانسته کاری کند که مردم را علیه ضد انقلاب بشوراند. این برای گروههای چپ و سازمان مجاهدین خلق خیلی سنگین تمام شده بود. اینکه یک نفر به کردستان رفته که هم کار فرمانداری و هم کار فرماندهی را انجام میدهد و هم مردم را علیه ضدانقلاب میشوراند.
آن زمان هم به جز منافقین کسی دور و بر بنیصدر نبود. لذا دائم علیه حاج احمد در گوش بنیصدر میخواندند، در نهایت تصمیم می گیرند که احمد باید از آنجا برداشته شود، سپاه با این تصمیم موافقت نمیکند. این کار باعث شده بود که بنیصدر به امام اطلاع داده بود که احمد حرف گوش نمیکند. امام هم نمیخواست حرف رئیس جمهور زمین بماند، از طرفی هم بنیصدر فرمانده کل قوا بود. امام، حاج احمد را خواسته و احمد هم رفته بود . امام وقتی حاجی را می بیند که ایشان یک جوان شجاع و با تدبیر است به صورتی به حاجی گفته بودند که برو و آنجا کار خودت را انجام بده. این جلسه پیش زمینه ای شد برای شناخت حضرت امام نسبت به احمد.
به همین دلیل بعد از فتح خرمشهر و دیر رسیدن حاجی برای جلسه با امام، زمانی که آقا سید احمد به امام گفتند احمد متوسلیان و 4-3 نفر دیگر ماندهاند، امام فرموده بودند بگویید بیایند. اینها نزد امام رفتند و ما منتظرشان شدیم. بیش از 15-10 دقیقه هم طول نکشید، دیدار کردند و آمدند. حاجی آن روز هم نزد رئیس جمهور (آقا) و هم نزد امام رفته بود. وقتی از آن دیدار بیرون آمدیم، چند نفری بودیم. حاج احمد همیشه از فرصت استفاده میکرد. در همان گوشه ای از خیابان جماران در پیاده رو نشستیم. حاج احمد نقشه را پهن کرد و گفت: باید به سوریه برویم.
از دلایل سفر و نحوه تصمیم گیری آن سوالی نپرسیدید؟
نه، حاج احمد که حرف میزد کسی پرسوجو نمیکرد. بچهها همه علاقمند و آماده بودند. من بعداً متوجه شدم که کشورهای عربی میخواستند ادا در بیاورند و بگویند ما ضد اسرائیل هستیم. گفته بودند ما چند یگان میفرستیم شما هم بفرستید اما اصل این بود که نامردها میخواستند ما را از پیشرویهای جنوب کشور باز دارند، آنها ما را فریب دادند. اسرائیلیها هم به جنوب لبنان و بیروت آمدند چون میخواستند ما را غافل کنند.
همه آماده رفتن به لبنان شدیم و حتی تا روزهای پایانی نیز خودم را برای این سفر آماده می کردم که ما را برای دیدار با عبدالسلام جلود که به ایران آمده بود فرستادند و درگیر آن شدم. مراسمی در پادگان امام حسین(ع) برگزار شد (آنموقع هنوز دانشگاه نشده بود) برای عبدالسلام که به هنگام آن مراسم ، حاج احمد و همراهانش به لبنان رفتند. من نتوانستم بروم چون مسئولیت داشتم و نمیتوانستم رها کنم. باید مسئولیت را به کسی تحویل میدادم. از آنجا به بعد دیگر حاج احمد را ندیدیم.
شما به عنوان کسی که خودتان فرماندهی یک لشکر را در طول دفاع مقدس به عهده داشتید، نظرتان پیرامون شخصیت حاج احمد متوسلیان چیست؟
نکات مورد توجه بنده، تدابیر ایشان و اعتقاد راسخی که به ولایت و اسلام ناب داشت همه با هم جمع میشد و میشد احمد. ایشان ورزشکار بود. بوکس کار میکرد و یک انسان چند بُعدی بود. اخلاق داشت، شاید بچهها بگویند عصبانی بود! اما نه. عصبانیتش به جا بود. جاهایی که باید عصبانی میشد. به خاطر کار، به خاطر اینکه با دشمن رو در روست. به خاطر اینکه یک تلفات کمتر بدهد.
ما کمتر افرادی را داریم که این چنین چند بُعدی باشند. یعنی یک جا عصبانیت را به جا به خرج دهند و یک جا عطوفت و مهربانی به جا داشته باشند. این فقط در بزرگان دین پیدا میشد. فرماندهان ارتش دنیا فقط دستور میدهند، کاری ندارند که زیر دست چه میشود. اما فرهنگی که در یگانهای سپاه بود این بود که در درجه اول امکانات خط فراهم شود. مواد غذا چیزی نیست اما از لحاظ روحی و روانی اثر زیاد در نیرو دارد. لذا اول به خط غذا میرساندند، برای گردانهای خط شکن. اینطور نبود که امکانات فقط برای عقبه باشد که جایشان محکم است و زیر کولر هستند. این سبب شده بود که بچهها به هم اطمینان کنند. اگر فرماندهان حرفی میزدند رزمنده با جان و دل قبول میکرد. امام 10 سال رهبر بود. یک زیارت امام رضا(ع) هم نرفت. خواستهاش بیش از خواسته پائینترین فرد جامعه نبود.مقام معظم رهبری هم این طور هستند، ایشان یک زیارت عتبات نرفته اند. اگر هم مشهد رفته اند به خاطر صله رحم بوده چون اقوامش آنجا هستند مردم اینها را خوب تشخیص میدهند.
در جنگ هم همینطور بود. فرماندهان را زیر ذرهبین داشتند. فرماندهان باید از همه کمتر میخوابیدند و از همه بیشتر کار میکردند، از همه بیشتر فکر میکردند، تدبیر میکردند تصمیم میگرفتند. فرماندهان اولی الگوی سریهای بعد میشدند. اگر میبینید تیپ محمد رسولالله (ص) یا بعد از آن لشکر محمد رسولالله(ص) اینگونه مقتدرانه در صحنهها حضور پیدا میکند، نه اینکه یگانهای دیگر اینطور نبودند، نه! لشکر عاشورا، لشکر امام حسین(ع)، لشکر نجف بودند. اما اینکه هرجا کار سختی بود اینها قبول میکردند به خاطر خصلت و فرماندهی اول بود که در حاج احمد و حاج همت و به ترتیب در سایرین وجود داشت، سبب شده بود که این یگان همه جا حرفی برای گفتن داشته باشد و وارد عمل شود.
به روح پر فتوح همهشان درود میفرستیم. ان شاءالله که حاج احمد زنده باشد و به جمع ما برگردد. اگر هم شهید شده خدا روحش را شاد کند.
*سایت ساجد